فضای مجازی زندگی دختر جوان را به باد داد
دختر 17 ساله از رابطه نامشروع باردار شد و بچهاش حالا در بهزیستی است، داستان زندگیاش را تعریف کرده است.
به گزارش خطر فوری ،ناهید فرزند طلاق است. او که برای درمان به موسسه خیریه مهرآفرین مراجعه کرده، حالا روزهایی امیدوارکننده را می گذارند و روند درمانش شروع شده است.
ناهید از زندگی پر فراز و نشیبش می گوید:
من وقتی 11 ساله بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند، آنها اختلاف داشتند و در نهایت از هم جدا شدند. بعد من با مادرم زندگی میکردم تا اینکه مادرم ازدواج کرد. مدتی با مادربزرگم زندگی میکردم و بعد هم رفتم پیش پدرم.
بله هر دو ازدواج کردند. بچه هم دارند.
تو چه کردی؟ درس خواندی؟
در اینستاگرام با دختری آشناشدم. با هم مهمانی میرفتیم و خوش میگذراندیم. در یک مهمانی با پسری آشنا شدم. رابطه خوبی با هم داشتیم. یک شب در مهمانی وقتی که خیلی مشروب خورده بودیم انگار چیزی هم در مشروب من ریخته بود یادم نمیآید، خلاصه به من تعرض کرد و من باردار شدم.
بعد آن شب هم همدیگر را میدیدید؟
قبلا هم با کسی رابطه داشتی؟
نمیدانستند با کسی رابطه دارم اما میدانستند مهمانی زیاد می روم.
وقتی متوجه بارداری شدی چه حسی داشتی؟
دوران بارداری را چطور گذراندی؟
خیلی تحقیر میشدم. پیش هر دکتری رفتیم گفتند سقط این بچه خیلی خطرناک است ممکن است حین سقط، مادر از بین برود چون سنش خیلی کم است. حتی مادرم دنبال قرص رفت که با قرص بچه را سقط کند اما دکترها گفتند شرایط من طوری است که اگر بچه سقط شود احتمال مرگ خیلی بالاست.
مادرم من را خانه یکی از آشنایان خالهام برد، جایی که کسی من را نشناسد. من تمام مدت آنجا بودم، حالم بد میشد. نفسم میگرفت اما کسی کنارم نبود. آن فرد هم خیلی از من مراقبت نمیکرد.
در این مدت تحت نظر پزشک بودی؟
با پدر بچه تماس گرفتی؟
بله وقتی دوماهه باردار بودم با پدر بچه تماس گرفتم. زیربار نرفت ادعا کرد بچه مال او نیست و به من تهمت زد. گفت میخواهد ازدواج کند و بعد هم شنیدم عقد کرده است. مسئولیت بچه را بر عهده نمیگیرد.
بله شکایت کردهام اما فراری است.
از زایمانت بگو چطوری برای زایمان به بیمارستان رفتی؟
حالا بچه کجاست؟
در بیمارستان که به دنیا آمد پدر و مادرم اجازده ندادند بچه را ببینم آنها بچه را به بهزیستی دادند. من تمام مدت گریه میکردم.
شنیدهام که سابقه خودکشی هم داری.
بله یکبار میخواستم خودم را بکشم مقدار زیادی قرص خوردم اما نجاتم دادند. چندماه بعد از به دنیا آمدن بچه خیلی حالم بد بود گفتند افسردگی بعد از زایمان گرفتهام.
حالا حالت چطور است؟
حالا بهترم، موسسه برایم یک روانپزشک انتخاب کرده و زیر نظر او هستم. وضعیت روحیام خیلی بهتر شده، تصمیم گرفتم کاری برای زندگیام بکنم.
بچهات را دیدهای؟
اسمش آراد است. هنوز بچه را ندیدهام. خیلی دلم میخواهد او را ببینم اما مددکارم میگوید هنوز زود است باید آمادگی داشته باشی.
آیندهای برای بچهات متصور هستی؟
اگر بتوانم شغلی پیدا کنم و درآمد داشته باشم بچهام را پیش خودم میآورم و بزرگ میکنم. حالا میفهمم هیچ عشقی بزرگتر از بچهام نیست. به هیچ پسری فکر نمیکنم. من خیلی بچهام را دوست دارم. میخواهم خودم بزرگش کنم. کنارش باشم و زندگی را با او تجربه کنم.
من روزهای خیلی بدی گذراندم. آنقدر حالم بد بود که آرزو میکردم بچهام مرده به دنیا بیاید. پدر و مادرم حمایتم نمیکردند. اما حالا آنقدر بچهام را دوست دارم که به هیچ چیز نمیخواهم فکر کنم بجز بچهام.
نظر شما