شکایت نامادری از آزارهای فرزندخوانده‌ها

با آنکه فرزندان همسرم را خیلی دوست داشتم و به خاطر آنها بسیاری از خواسته های خودم را نادیده گرفتم اما با تغییر ناگهانی رفتارهای آن ها ، زندگی من نیز در مسیر آشفتگی قرار گرفت تا جایی که ...

زن ۳۵ ساله که برای چاره جویی درباره مشکلاتش به کلانتری آمده بود، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: اولین فرزند خانواده بودم و تا کلاس سوم راهنمایی در یکی از روستاهای زابل درس خواندم .در همین سن نوجوانی بود که پسر یکی از دوستان پدرم به خواستگاری ام آمد و من با «کرامت» ازدواج کردم. او اگرچه جوان بدی نبود ولی به مشروبات الکلی و قمار اعتیاد داشت؛ به طوری که این ماجرا خیلی مرا عذاب می داد. هنوز مدت زیادی از ازدواج ما نگذشته بود که یک شب در حالت مستی به خانه آمد و مرا به بهانه مهمانی به خانه دوستش برد.

آنجا از زمزمه ها و حرف های پنهانی آنها فهمیدم که شوهرم همه زندگی اش را در قمار باخته است و باید از او طلاق بگیرم. با شنیدن این جملات وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت؛ به همین خاطر زمانی که همه اهالی منزل درخواب بودند ازآن خانه فرارکردم و ماجرای قمار بازی آن ها را به اولین مرکز انتظامی خبر دادم. پلیس هم خیلی زود شوهرم را به همراه قماربازها دستگیر کرد.

به همین خاطر من مورد تهدید همسرم قرارگرفتم و مخفیانه به یکی از شهرهای شمالی کشور گریختم و زندگی پنهانی را آغاز کردم.

چندسال بعد مطلع شدم که «کرامت» مرا به صورت غیابی طلاق داده و با زن دیگری ازدواج کرده است. این بود که دوباره به خانه پدرم بازگشتم ولی آن ها مرا نمی پذیرفتند. چند ماه بعد پدرم از دنیا رفت و مادرم زمانی که متوجه ماجرای فرارم شد، مرا به آغوش کشید و به خانه اش راه داد؛ اما متاسفانه یک سال بعد مادرم نیز فوت کرد و من باز هم آواره شدم. در همین شرایط بود که پسرعمه ام به خواستگاری ام آمد چرا که همسر او نیز طلاق گرفته بود و با ۲فرزند خردسالش زندگی می کرد.

من هم که تاکنون فرزندی نداشتم، آرمان و آتش را به آغوش گرفتم ولی به آن ها تاکید کردم که من هیچ گاه نمی توانم جای مادرتان را پر کنم ولی دوست خوبی برای شما خواهم بود.

آن زمان آتش ۷ساله و آرمان ۳ ساله بود و ما در حالی کنار یکدیگر زندگی می کردیم که من ۳بار باردار شدم اما به پیشنهاد همسرم، فرزندی به دنیا نیاوردم تا آینده آرمان و آتش تحت تاثیر قرار نگیرد.در واقع من خواسته های مادرانه ام را به خاطر آن ها سرکوب کردم اما حدود ۳سال قبل وقتی فرزندان همسرم به دیدار مادرشان رفتند، ناگهان رفتارهای آنها با من به شدت تغییر کرد به گونه ای که با توهین و فحاشی مرا آزار می دادند و ماجراهای دروغی را برای همسرم بازگو می کردند که موجب درگیری بین من و همسرم می شد. حالا آن ها مرا نامادری می خواندند و به خواسته هایم توجهی نداشتند؛ در این شرایط به کلانتری آمدم تا راه چاره ای بیابم. اما ای کاش ...

با راهنمایی های سرگرد احمدآبکه(رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) کارشناس اجتماعی کلانتری وارد عمل شد و با دعوت از همسر و فرزندان این زن جوان به گفت وگو با آن ها پرداخت؛ به گونه ای که آرمان و آتش در جلسه بعدی مشاوره با دسته گل و شیرینی، نامادری خود را به آغوش کشیدند و به خاطر زحماتش از او قدردانی کردند.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

اخبار مرتبط

ارسال به دیگران :

نظر شما

  • ناشناس

    دخترخوانده پنج ساله ام دقیقا من هم به شدت دوست داشتم .اما مادرشوهرم چند ماه از من جدا کرد و یاد می داد و از من بد می گفت و ذهن بچه را تغییر داد. و بعد یتیم‌خانه انداخت و سالهاست این حیله جگرم می سوزاند

  • ناشناس

    همان کلانتری باعث آشتی شده ادارات اجتماعی فرویدی با این دروغها تهمت ناروا می زنند