پدرم از ۱۳ سالگی به من آزار سیاه می کرد/ خاطره از پدرش ۹ بار حامله شد
من فقط 13 سال داشتم که در یک شب تاریک پدرم به من تجاوز کرد. در آن شب سیاه هیچ کس فریادهای دردناک مرا نشنید و به کمک من نیامد، می دانید چرا؟ زیرا در بین افغان ها اقوام نزدیک دختر اعم از پدر، برادر، عمو، دایی و سایر آشنایان اختیار دارند که هر طور که بینشان رسم است با دختر برخورد کنند حتی اگر این کار تجاوز به او باشد.
خاطره، زن جوان ۲۳ سالهای که سالها در سکوت رنج کشید، سرانجام در گفتوگویی تکاندهنده با مددکار اجتماعی افغانستانی ، مانی موسوی، پرده از راز هولناک زندگیاش برداشت. او در حالی که چشمانش از اشک لبریز بود، داستان دردناک و تلخی را بازگو کرد که هیچ انسانی نباید تجربه کند.
خاطره در این مصاحبه پرده از واقعیت تلخی برداشت که سالها مانند کابوسی وحشتناک او را در تاریکی فرو برده بود. او با صدایی لرزان گفت: «۱۳ سال داشتم که برای اولین بار قربانی هوسهای شیطانی پدرم شدم. آن شب هیچ کس صدای فریادهای پر از درد و وحشتم را نشنید. هیچ کس به کمکم نیامد، زیرا در میان برخی خانوادههای افغان، باورهای غلط و سنتهای پوسیده، اختیار بدن دختران را به اقوام نزدیکشان میدهد؛ پدر، برادر، عمو، دایی... و گویی این حق برایشان محفوظ است که هر طور بخواهند با دختر خانواده رفتار کنند، حتی اگر این رفتار تجاوز باشد.»
او که هنوز از یادآوری آن شبهای تاریک به لرزه میافتاد، ادامه داد: «از همان شب وحشتناک تجاوز پدرم ، این کابوس ادامه یافت. از ۱۳ سالگی تا امروز که ۲۳ سال دارم، بارها و بارها مورد تعرض پدرم قرار گرفتم. زمانی که به سن بلوغ رسیدم، بارها از او باردار شدم، اما از ترس آبرو، ۹ ماه دوران بارداری را در زیرزمین خانهمان سپری میکردم.
هیچکس نباید میفهمید که فرزند حرامی در وجودم شکل گرفته است. وقتی زمان زایمانم فرا میرسید، در همان زیرزمین تاریک، خودم با وسایل ابتدایی که در خانه داشتم، نوزاد را به دنیا میآوردم. سپس، شبهنگام، نوزاد معصومم را که هیچ گناهی نداشت، در بیابانهای اطراف رها میکردم تا بمیرد... هر بار که این کار را میکردم، قلبم تکهتکه میشد، اما راهی نداشتم.»
خاطره با هقهق اشکهایش اضافه کرد: «این روند سالها ادامه داشت، تا این که نهمین فرزندم را که نامش زینب است، به دنیا آوردم. حالا زینب سه ساله است. میدانم که او نتیجه هوسهای پلید پدرم است، اما با تمام وجود دوستش دارم. او تنها دلیلی است که هنوز زندهام.
تمام آن فرزندانی که در بیابان رهایشان کردم، هر شب در کابوسهایم به سراغم میآیند. اما زینب را دیگر نمیتوانستم رها کنم. او را در آغوش گرفتم و تصمیم گرفتم هر طور شده نجات پیدا کنم.»
خاطره در حالی که دستانش را دور زینب حلقه کرده بود، گفت: «وقتی پدرم متوجه شد که این بار قصد ندارم فرزندم را از بین ببرم، خشونتش را چند برابر کرد. هر شب، مرا و دخترم را مورد ضرب و شتم قرار میداد، گویی میخواست زینب را هم از من بگیرد. اما این بار، من سکوت نکردم.»
مانی موسوی، مددکار اجتماعی افغان که با این زن مصاحبه کرده است، به شدت تحت تأثیر داستان تلخ و غمانگیز او قرار گرفت. او با انتشار تصویر خاطره و دخترش، نوشت: «این زن قربانی نیست، او یک جنگجو است که سالها در سکوت جنگیده و اکنون نیاز به حمایت دارد. باید عدالت اجرا شود.»
نظر شما