عاشق دوست همسن و سال پدرم شدم و با هم رابطه داشتیم
از زمان کودکی تنها خاطره ایی که در ذهن من باقی مانده، درگیری و دعوا پدر و مادرم بود که من و برادر کوچکم همیشه در بین دست و پا آنها به اطراف پرتاپ میشدیم. مادرم خسته شد و نتوانست با اعتیاد، رفیق بازی و بد اخلاقی و بد زبانی پدرم کنار بیاید او تصمیم به جدایی گرفت، اما پدرم برای اینکه جلوی طلاق مادرم را بگیرد اجازه نمیداد که ما را با خودش ببرد اما مادرم آرامش خود را به ما ترجیح داد و رفت...
زمان به سختی برای من میگذشت و مادرم در کنارم نبود و پدرم هم سرگرم مواد و دنبال خوش گذرانی خودش بود. احساس تنهایی امانم نمی داد. خیلی دلم برای آغوش مادرم تنگ شده بود، اما مادرم از ترس پدرم نمیتوانست سراغی از ما بگیرد.
وقتی در مدرسه، دوستانم از پدر و مادرشان حرف میزدند غبطه میخوردم. حال بدی به من دست میداد، موقع تعطیلی مدرسه دستان دوستانم را در دست پدر و مادرشان میدیدم و اشک از چشمانم سرازیر میشد، به همین علت مدرسه و درس را دوست نداشتم.
از طرفی علاقه ای به خانه رفتن نداشتم، چراکه مردهای زیادی به خانه ما رفت و آمد میکردند که پدرم با آنها خوش بود ولی وقتی به من و برادرم میرسید داد و فریاد میکرد.
یک روز پدرم گوشی مرا برداشت و به محمد دوستش زنگ زد. از آن زمان محمد هر وقت میخواست سراغ پدرم را بگیرد به گوشی من زنگ میزد، تا اینکه کم کم ارتباط من و محمد بیشتر شد. او 30 سال از من بزرگتر بود؛ اما من حس خوبی به او داشتم و با حرفهایش آرام میشدم. تمام روز و شب باهم حرف میزدیم
محمد از همسرش جدا شده بود و یک دختر همسن من داشت. با هم بیرون می رفتیم و هر چیزی میخواستم برای من فراهم میکرد.
عاشق محمد شده بودم و برایم مهم نبود همسن پدرم است یا قیافه خوبی ندارد و حتی به اعتیادش هم اهمیت نمیدادم، فقط دنبال محبت بودم، به دنبال محبتی که در زندگی 14 سالهام برای من غریب بود.
پس از گذشت چند ماه، پدرم از ارتباط من و دوستش با خبر شد، اول مرا تا حد مرگ کتک زد بعد دنبال محمد رفت که خانه اش را آتش بزند، اما همسایه ها اجازه ندادند.
بعد از این ماجرا پدرم گوشی ام را گرفت و مرا در خانه حبس کرد، اما من به هرطریقی که شده شبانه از منزل فرار کردم و سراغ محمد رفتم، اما او مرا از خودش دور کرد و گفت: ارتباط ما اشتباه بوده است.
از خودم متنفر شده بودم، در خیابان پرسه میزدم و دیگر به خانه باز نگشتم، اینطور بود که در دام افراد سود جو افتادم.
شش ماه از خانه فرار کردم و زندگیام داخل پارک ها و ویرانهها با افراد معتاد و خلافکار میگذشت و می دانستم اگر خانه بروم پدرم مرا خواهد کشت. برای اینکه گرسنه نمانم و پول مواد خود را تهیه کنم، مجبور بودم از دیگران دزدی کنم که در نهایت به جرم سرقت دستگیرشدم.
شاید خانه ما ویرانه بود اما خیلی بهتر از ویرانه هایی بود که من گرفتار آن شد.
از مشکلات خانگی تا سراب آزادی
فرار از خانه با یک تصمیم اشتباه شروع میشود و بعد از آن است که این تصمیم برای شخص، پشیمانی بسیاری به بارمی آورد و اصلا قابل جبران نیست. این در حالی است که باندهای مافیایی در کمین نشسته اند تا با سواستفاده از این دختران سودهای کلان به دست آورند، دخترانی که صبرشان از مشکلات زندگی لبریز شده وبه بهانه رها شدن از این مشکلات زندگی به بیرون از خانه آمده و دنبال پناهگاهی امن میگردند، غافل از آنکه آینده خود را به تباهی میکشانند و شاید بعد از فرار از خانه حتی زندگی به کامشان تلخ تر شود.
نقش والدین در خانواده یکی از شاخص های اصلی کارکرد سالم خانواده است اگر عشق ومحبت والدین در حدی باشد که فرزندان را به لحاظ عاطفی و روانی اقناع کند، فرزند نیازمند توجهات افراد دیگر نخواهد بود.
مخاطب این مطلب به علت جدایی والدین و عدم حمایت توسط هریک از والدین نتوانستهاند رابطه ای سالم با دخترشان برقرار کنند؛ مادر که فرزندش را برای همیشه ترک کرده بود و پدر هم نتوانست ارتباط صمیمی با دخترش برقرار کند که در نهایت بی اعتناییهای اعضای خانواده صبرش را لبریز ودر نهایت برای پر کردن خلا عاطفی، عاشق مردی دیگر شد و بعد از شکست، فرار از خانه را برماندن درخانه ای که در آن هیچ ارزشی برایش قائل نبودند، ترجیح داد.
اگر اعضای خانواده و والدین میتوانستند محیطی صمیمانه برای دخترشان فراهم کنند، شاید هیچ وقت این اتفاقات ناگوار هم برای او پیش نمی آمد.
نظر شما